گوریل

مهرنوش فطرت
jilopower@yahoo.com

چشم هام نيمه باز بود .. بوي كثيفي مي اومد... شايد از اشغال هاي ديشب

بود كه شوهرم يادش رفته بود بيرون بندازه.. صورتم سمت خيابون بود .. حركت

مردم رو می ديدم… رفت و امد زياد نبود… اين يعني ساعت 5 يا 6 بود… پس

مي تونستم بازم بخوابم.. سعي كردم بلند شم … اما اون بو… از پشت من رو در

اغوش كشيد… بدنش بيش از هميشه گرم بود… خوابم برد…

با حركتش از خواب پريدم..آه , نكن, نكن عزيزم…شوخي نكن …..

مثل هميشه گونه ام رو بوسيد… دوباره بوسيد… معمولا به بار سوم كه

مي كشيد.. يعني من رو به يه بازي دعوت مي كرد… اما بدون اين كه برگردم

گفتم: الان ساعت 7بايد بريم سر كار … متوجهي ؟ باشه براي شب .…مثل هميشه

بعد از منع كردنش….اصرار نكرد.. گستاخانه پشت كرد و پتو رو روي خودش

كشيد اين كارش در هفته گذشته چند بار تكرار شده بود… و من رو نگران

مي كرد… چون به اين معني بود كه امروز هم سر كار نمي رم…

ديگه نمي شد براي بلند شدنش اصرار كنم …. چون ممكن بود به قيمت يه دعوا

براي صبحم تموم شه…پس صبحانه رو سريع اماده كردم… رفتم بالاي سرش … سعي

كردم پتو رو كنار بزنم… كه فرياد وحشتناكي زد… شبيه صداي گوريل بود…

ترسيدم… بوي بدي از زير پتو مي اومد … از قبل بيش تر شده بود.. سعي كردم

توجهي نكنم… ساعت 7:10 بود … سرويس ساعت 7:15 حركت مي كرد… سريع از خونه

بيرون رفتم تابه سرويس برسم … به محل كارم رسيدم … حوصله نداشتم… اون بوي

كثيفي رو هنوزحس مي كردم…. واقعا بعيد بود از اشغال هاي ديشب باشه…

همكارم اومد… كارهاي تايپ رو شروع كرديم… زمان عذاب اور مي گذشت…

مي ترسيدم از كار اخراجش كرده باشن ….يا پاي كس ديگه اي در ميان باشه…به

تايپ ادامه دادم … چون حضورش با عدم حضورش فرقي نمي كرد… نه اين رو از ته

دل نگفتم… نه اين كه ديگه الان دوستش داشته باشم...فقط چون يه عادت بود

كه من رو از سكون تنها بودن نجات می داد… حتي دعواها و كتك هاش….عجيب بود

كه توي اين همه سال هيچ وقت بچه نخواست.. گاهي فكر مي كردم چون نمي تونست 9

ماه با من…. اه , اين حس توهين وحشتناكي برام داشت…اونقدر كه گاهي من رو

تا نبودن جلو مي برد… اما اين يه حقيقت بود كه من هم بچه نمي خواستم …چون

نمي خواستم تنها حسي كه مطمئن بودم عميق , توي اين دنيا تجربه كنم …اونم با

يكي مثل اون….

ساعت حدود 4:30 بود نمي دونم چه جوري … اما زمان گذشت…. با همكارم چايي

خورديم… سرويس 4:45 حركت مي كرد… حدود ساعت 5 به خونه رسيدم… هر چي زنگ

زدم در رو باز نكرد… اين علامت خوبي بود… يعني سر كار رفته بود… در رو با

كليد باز كردم… وارد اپارتمان شدم … آه خداي من بوي وحشتناكي مي اومد…

سريع پنجره ها رو باز كردم كه بو كمتر بشه… سرگرم شستن ملحفه ها , جارو

كشيدن و تميز كردن خونه شدم… كه صداي در رو شنيدم… فكر كردم اومده… البته

اميدوار بودم دوباره اون بو رو نده… چون ديگه مطمئن بودم كه اون بوي

اشغال ها نبود…در رو باز كردم ..زن همسايه بود …..مدتي بود نديده بودمش …

بعد از سلام و …. گفت: يه گوريل توي ساختمون پيدا شده … از حرفش خيلي

خنده ام گرفت …اونقدر كه تا چند دقيقه خنديدم… اما صورت اون از خنده من

مدام نگران تر مي شد… بعد با عصبانيت گفت: انگار متوجه نيستي كه توي

ساختمون يه گوريل هست و ممكنه بلايي سرمون بياره … ؟! بعد خنده ام رو

متوقف كردم گفت : شايد اينجاست چون از توي خونه بوي بدي مياد…گفتم: مگه

ممكنه , كه توي خونه باشه و من نبينمش !…با سر تصديق ام كرد…. گفتم :

پنجره ها رو مي بندم وو اگه چيزي ديدم سريع خبر مي دم …گفت : باشه … از

شوهرت چه خبر ….از سفر برگشت يا ….؟سفر؟…. مگه 1 ماه پيش سفر نرفته بود …

؟ …..نه ! شايدم رفته بود نمي دونم؟…. اين مرد ها همه يك جورن …بي خبر مي

رن ..حالا اميدوارم كه برگرده … اهميتي نداره , معذرت مي خوام

غذاسوخت ..خداحافظ… در رو بستم

بيرون ترافيك بود ….يه ماشين بوق مي زد …بوق عجيبي داشت …اونقدر كه با بوي

گوريل , اغوش گرم گوريل و غذاي سوخته من , توي خونه اي كه براش تميز كرده

بودم هماهنگي داشت… روز خوبي بود با يه نور هماهنگ!



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33988< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي